عصا که میزند، دل شاگردانش میریزد. زیر بغلش را میگیرند، اما میگوید: «خودم میتوانم. ممنون.» آرامآرام گامهای خستهاش را به سمت صندلی داغ محل گفتگو میکشاند. روی صندلی که مینشیند، به عصایش تکیه میدهد. چشمهایش پر از غصه است، اما لبخند را به زور هم که شده، روی لبانش مینشاند.
شاگردانش میگویند از صبح که آمده، همین دورهمبودنمان جان تازهای به او داده است. مردی که یک عمر سفرهدار فوتبال خراسان بوده، حالا سفرهاش از نان خالی است! رضا زینلی در فوتبال خراسان به «رضا قارقار» مشهور است و خودش از این نامگذاری خوشحال است. میگوید: «یک عمر برای حق بچههای فوتبال خراسان در زمین سروصدا کردم و برای همین به من «قارقار» میگویند. این لقب را دوست دارم.»
خودش را جمعوجور میکند و میگوید: «متولد اول تیرماه سال ۱۳۳۱ هستم. بچه محله میدان شهدای مشهد هستم و آنجا بزرگ شدم. پنجتا خواهر و برادر بودیم. پدرم یک مغازه نقاشی ساختمان داشت و من هم شغل او را ادامه دادم. دوازدهسال رئیس انجمن صنفی نقاشان مشهد بودم.»
رضا زینلی که بنیانگذار تیم هدفگلکار است، خودش هم فوتبالیست بوده و خاطره جالبی از روزهای فوتبال بازیکردنش میگوید: «در جوانی فوتبال بازی میکردم. پیش از انقلاب با تیم جوانان پاس بودم. یکبار ساواک وسط بازی مرا چشمبسته برد و به زندان ملکآباد منتقل کرد. دلیلش هم این بود که وسط بازی زیاد سروصدا میکردم و تیمسار ساواک دستور داد این بازیکن را بگیرید و از ورزشگاه ببرید. جلو ولیعهد سروصدا میکردم. برای همین مرا چشمبسته بردند.»
خاطرهای تکاندهنده از عشقش به فوتبال میگوید. بغض گلویش را میگیرد، اما با افتخار از آن خاطره میگوید؛ روزی که پسر ششسالهاش به رحمت خدا رفت، اما او حاضر نشد اردوی هدفگلکار را ترک کند! زینلی میگوید: «یکبار وقتی با هدف گلکار ابومسلم را بردیم، به گنبد دعوت شدیم تا با تیم اکبر میثاقیان بازی کنیم. بیشتر بازیکنان خوب تیم هدف گلکار هم در آن بازی بودند. روز پیش از بازی به من زنگ زدند و گفتند که بیا، پسرت مرده است! پسرم فقط ششسال داشت.
حاجمهدی قیاسی با من تماس گرفت و گفت بیا که پسرت از دنیا رفته است. گفتم کجا بیایم؟ من اینجا ۲۸ تا بچه دارم که باید مراقبشان باشم. نمیتوانم رهایشان کنم.» رضا زینلی حالا چهار دختر و یک پسر دارد که به اذعان خودش هرکدام مشکلات عجیبوغریب خودشان را دارند و یکیشان هم تازه برای یک لقمه نان به خانه پدرش بازگشته است!
میگوید در کشف زندگی میکند؛ زیر دکل فشار قوی برق! خانهای که به جای شیشه، پلاستیککش شده است و کنتور برق و گازش را هم بردهاند. ۱۲ میلیون هم قبض آبشان بدهی دارد و آقارضا درمانده میگوید: «دیگر نمیدانم چهکار کنم. تا اواخر دهه ۶۰ در فوتبال بودم، اما بعد دیگر پولم را از دست دادم و نتوانستم تیمداری کنم. رفتهرفته زندگیام به این روز افتاد. همسرم در منزل بستری است و هزینه داروهایش زیاد است. از تربیتبدنی آمده بودند تا وضعیت ما را ببینند که همان روز از اداره برق آمدند و کنتور خانهمان را بردند. وعده و وعید تا دلتان بخواهد دادند، اما تا همین الان هیچ خبری نیست.»
سفرهدار پیشکسوت فوتبال خراسان برای تیم محبوبش هدفکلگار و فوتبالیستهای شهر از همه چیزش گذشته است. خودش میگوید: «یک عمر زندگیام را در راه ورزش این شهر فدا کردم. همه هزینههای تیم را خودم میدادم. فرش زیر پا و کپسول گازمان را فروختم تا پول شام و سفر بچهها را بدهم. یک خانه در بولوار پیروزی کنونی داشتم که آن را سر همین تیمداری و حمایت از جوانان این شهر به فنا دادم. ۴۸۰ متر منزل داشتم. همهاش را سر فوتبال گذاشتم. مجرد که بودم، تیم داشتم و متأهل هم که شدم، به تیمداری ادامه دادم. یکی از همسرانم سر همین تیمداری و عشقم به فوتبال آنقدر گریه کرد تا چشمهایش کور شد. یک همسرم هم سرطان پوست داشت و فوت کرد و خودم هم قلبم مصنوعی است. چندتا از انگشتهای پایم قطع شده است و پوکی استخوان هم دارم.»
رضا زینلی میگوید: «مسئولان تا دلتان بخواهد به من وعده دادهاند؛ از مسئولان ادارهکل بگیرید تا مسئولان هیئت فوتبال. اما تا الان یک ریال هم به من از جایی کمک نشده است. تازه آقای ابطحی نامی، رئیس کمیته پیشکسوتان فوتبال کشور، از من مدارک قهرمانی خواسته است! من به رئیس تربیتبدنی گفتم زمانی که من فوتبال را شروع کردم، ابطحینامی نبود و من از کجا لوحهای آن موقع را گیر بیاورم. اصلا آن موقع که مثل امروز این خبرها نبود. من به آقایان گفتم شما بیایید از پیشکسوتان فوتبال این شهر بپرسید تا یک طومار برایتان بیاورم که تکتکشان من را میشناسند و سوابقم را تأیید میکنند. به من گفتند برو طومار قهرمانی بیاور. گفتم من طومار ۱۰۰ هزارنفری از پیشکسوتان فوتبال این شهر میآورم!»
آقارضا بغضش را فرومیخورد. غرورش را زیر پایش میگذارد و میگوید: «از سال ۱۳۷۰ به اینطرف، خودم تیم فوتبال ندادم، اما همیشه کنار بچهها بودم و دنبال کارشان بودم. زندگیام همان موقع تمام شد. اگر همین بچههای پیشکسوت هدفگلکار نبودند، شاید الان من هم دیگر نبودم. الان هم گاهی همین بچهها دستم را میگیرند و کمکی میکنند. هر وقت در درمانگاه و داروخانه میماندم، زنگ میزدم به همین امثال فریدون مهریار و برادران شریعتی و خرسندی تا بیایند مرا بیرون بیاورند. این بچهها هم، خدا خیرشان بدهد، همیشه به داد من رسیدهاند.»